25 -من و تو ۳
- گناه چیزی جز آرزوها و نیّات پلید آگاهانه نیست و آنچه هم که همچون حالات و کردار و اعمال زجرآور از انسان سر می زند عذاب آن می باشد .
- عشق یعنی مجذوبیّت ناخودآگاه نسبت به ضدّ خود. پس عشق بستر عدل است. ضدیّت همان علیّت است.
- راحتی نسیان است و ناراحتی هم به خود آمدن است. همانطور که بهشت عرصۀ خودفراموشی است و دوزخ هم عرصۀ بخودآئی .
- نیکوکاری از بی خودی است و شرارت از خودیّت .
- جنون و افسانه آخرین مخدّری است که از ذات انسانی که به غایت رنج رسیده است سر بر می آورد: رنج حاصل از واقعیت . مثل خواب در مقابل بیداری .
- هر جدیّتی محصول طلب انسان در نابودی خویشتن است در درجات گوناگون .
- جز در دیدار بلاواسطۀ آنچه که خدا نامیده می شود نیهیلیزم را علاجی قطعی نیست: یعنی دیدار آن چیزی که مطلقاً وجود ندارد و وجودش مطلقاً محال است و بدین گونه است که نیستی نابود می شود.
- آنکه کسی یا چیزی را منکر است بیشتر از آن خود را منکر است.
- آنکه چیزی را می پرستد بیشتر از آن خود را می پرستد.
- فقط رنج است که فهم را تحریک می کند یعنی عطش بهشت.
- هیچ سخنی معنائی رسا ندارد مگر به میزانی که مطلق باشد.
- فقط آنچه که از ورای اراده واقع می گردد اعتقاد متافیزیکی پدید می آورد.
- خداجوئی و انکار خدا همواره به یک میزان است در هر فرد یا جمعی .
- عشق به فهم مادّه است که به متافیزیک منجر می گردد.
- برای هر فرد و هر گروه و دورانی خدای خا ّصی وجود دارد و تا آن خدا نمیرد و پوچ نشود تغییر و تکاملی ممکن نیست . بدین لحاظ رشد یعنی رشد خدا در انسان.
- عشق عرصۀ ظهور دیالکتیک و مرگ آن است.
- انسانی که دیالکتیک را نمی شناسد هیچ چیزی را نمی شناسد و انسانی هم که دیالکتیک را می شناسد جز پوچی را نمی شناسد.
- انسان به میزانی که دربارۀ خود شک دارد درباره اش شک می شود .
- صلح محصول شک است و به همین دلیل ناپایدار است و به مثابۀ استراحتی است برای جنگ بعدی.
- عشق هنگامی به سراغ کسی می آید که درد فهمیدن بی تابش کرده باشد .
- فاسد شدن تنها راه خروج از حماقت است : حماقت به معنای محصول نهائی تزویر.
- کسی که جنایتی می کند وجهی از حماقت خود را به قتل می رساند .
- انسان فقط با آرمانهای خودش در نبرد است در نبردی که بسوی آرمانش می رود.
- چرا باید کسی مرا دوست داشته باشد در حالی که من خودم را دوست ندارم و چرا باید کسی را دوست بدارم در حالی که او مرا دوست ندارد. جواب به این دو سئوال به مثابۀ جواب به کل انسانیّت است.
- جنگی نیست الاّ که منطقش اینست : «چرا مرا دوست نداری» و جنون هر جنگی از همین منطق است زیرا انسان با کسی نمی جنگد مگر اینکه آن کس وی را دوست می دارد. پس همۀ جنگها جنگ عشق است و همۀ صلح ها نمایانگر از دست رفتن عشق است.
- کسی را دوست نمیداری مگر به میزانی که عیب هایت را نادیده می گیرد و عاشق کسی نمی شوی مگر به میزانی که خیانتهای تو را ایثار معرفی می کند و دشمن کسی نمی شوی مگر به میزانی که تو را به خودت می شناساند.
- شناخت حقیقت انسانی عبارت است از درک و تصدیق این واقعیّت که هر فرد یا گروهی لایق و مست حق همان وضع موجود خویش است و کمترین ظلمی نشده است و علاوه بر این هر کسی در درون خویش بطرز حیرت آوری بر حال و وضع کلّی خویش راضی است و هرگاه که این رضایت جداً از بین برود تغییر وضعیّت آغاز می شود. ولی آنچه که امروزه علوم انسانی و علوم اجتماعی نامیده می شود ماهیّتاً از چنین شناخت و باوری عاجز است و بلکه ضدّ آن است. ترین ھر چیز و وضعیّتی ضدّ آن است . یعنی مطلق ھر چیزی طلاق دهندۀ آن چیز است .
برگرفته از کتاب اینست انسان اثر استاد علی اکبر خانجانی
ادامه در قسمت بعدی…
ثبت ديدگاه